یه کتاب خووووب
 
 
خانه کتاب های خوب
 

اگه کلی سوال و شبهه و نقد درباره جایگاه و حقوق زن ها داری

اگر فکر می کنی در اسلام نسبت به زن بی عدالتی شده

اگر می خوای  بتونی به درستی از هویت زن دفاع کنی

 

                                           این کتاب رو از دست نده!

 


 شما با خوندن این رمان، با نظریه های تاریخی درباره «زن»

با فعالیت های «فمنیستی» در جهان

با تعریف زن  از نگاه اسلام اشنا می شین.

 

قسمتی از متن کتاب:

سمیه با لحنی طعنه آمیز گفت:

فکر می کنم چیزی داریم به نام حیای زنانه یا دخترانه!

فهیمه عینکش را که پایین آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت:

پس فشارها و محدیودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنن چی؟

عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزی بگوید، ناله ای کرد و گفت: ای قربون اون دهنت برم فهیمه جون که گل گفتی، فدات بشم. زدی توی خال! مدینه گفتی و کردی کبابم. آقا من یکی طرف فهیمه ام! چون می فهمم چی داره می گه.

 

 


برچسب‌ها: دختران آفتاب, زن, فمنیسیت, نظریه درباره زنان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۸ساعت 12:0  توسط م. مدنی  | 

 

هرچه درباره امام و امامت تا حالا شنیده و خوانده ای فعلا بگذار کنار. ذهنت را از این موضوع خالی کن.

انکار هیچ چیزی درباره امام نمی دانی، امامت چیست؟ امام کیست؟ اصلا چه نیازی به وجود امام است؟ خب!!!

حالا رمان دلنشین "اقیانوس مشرق" را بردار و بخوان.

رمانی که از اوج تشنگی در کویر تو را تشنه تر و تشنه تر می آورد تا اقیانوس بیکران و جرعه جرعه می نوشی از آب حیاتی که برای جاودانه شدن دنبالش هستی.

نوش جان!


برچسب‌ها: اقیانوس مشرق, امام, امامت, امام رضا
 |+| نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۸ساعت 18:36  توسط م. مدنی  | 

 

کشیش که علاقه ی زیادی به کتابهای قدیمی دارد طی یک اتفاقی یک کتاب بسیار قدیمی بدست می آورد.

مطالب این کتاب که مربوط به قرن ها پیش است بسیار او را درگیر خود می کند.

با این کشیش همراه شوید...

 

قسمتی از متن کتاب:

کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت: "از سر و وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی، هرچند اگر زنی هم داشتی، حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند".

جرج خندید و گفت: "آفرین پدر درست زدی به خال! چون زنم ماه هاست که ترکم کرده رفته خانه اقوامش، می گفت کتاب ها هووی او هستند، بنابراین مرا با همسرانم دراین حرمسرا تنها گذاشت و رفت".

بعد انگشت دستهایش را در هم گره زد و گفت: "از این حرفها بگذریم... چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای کنجکاو بودم آن را ببینم..."

***

 

قسمتی دیگر از متن کتاب:

سرگئی گفت: " من اما پدر، دوستان مسلمان بسیاری دارم، آنقدر که شما را شیفته علی می بینم، آن ها را ندیده ام، چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند؟"

کشیش کفت: "ممکن است من تورا که پسرم هستی نشناسم یا تو که مرا پدرت هستم نشناسی،  همانگونه که بسیای از مسیحیان مسیح را نمی شناسند، برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا بیش از آبشخور دینشان بها بدهی"

 

 


برچسب‌ها: کشیش, جرج جرداق, ناقوس ها, حضرت علی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۸ساعت 18:30  توسط م. مدنی  | 

 

یه رمان جذاب بخونید و در عین حال با جزئیات تشکیلات «فرقه بهائیت» اشنا شوید.

نویسنده این رمان یعنی خانم رئوفی، خود بهائی بودند که بعدا با کشف حقایقی مسلمان شدند.

این حقایق را از دست ندهید.

 

قسمتی از متن کتاب:

تشکیلات طوری ما را تربیت کرده بود که در مواجهه با چنین کسانی احساس برتری کنیم و به خود ببالیم که دیگر منتظر حضرت مهدی نیستیم و پیرو دینی هستیم که از اسلام برتر است. اما من در اینجا و در این خانه احساس کمبود می کردم...

***

گفتم: "پرویز زیاد به من دل نبند هنوز هیچ چیز معلوم نیست"

گفت: "هیچوقت نمی شود آینده را پیش بینی کرد. اما من تمام توانم را برای به دست آوردن تو خواهم کرد...."


برچسب‌ها: سایه شوم, بهائیت, بهائی, اسلام
 |+| نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۸ساعت 18:17  توسط م. مدنی  | 

 

یادت باشد

روایتی لطیف و دلنشین از یکی زندگی عاشقانه

که به عشقی بزرگتر ختم می شود

زندگی شهید مدافع حرم؛ شهید حمید سیاهکالی

به روایت همسرشان.

 

با خواندن این کتاب در مقابل عظمت روحی و ایمان شهدا  متحیر می شوید!

 

 

قسمتی از متن کتاب:

 

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار».

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».


برچسب‌ها: شهید حمید شیاهکالی, مدافع حرم, همسرشهید, شهدای قزوین
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دهم بهمن ۱۳۹۷ساعت 15:34  توسط م. مدنی  | 
 

آب نبات هل دار

به قلم: مهرداد صدقی

 

داستانی شیرین که قلم طنز مهرداد صدقی جذابیت آن را دو چندان کرده است.

این کتاب شروع خوبی برای علاقه مند شدن خودتان و یا فرزندانتان به مطالعه است.

 

محسن فرزند سوم و آخر خانواده ای در بروجرد است.

و داستان کلا از زبان محسن روایت می شود که شخصیتی بسیار بامزه و پر از شیطنت دارد.

مهرداد صدقی دوران کودکی و نوجوانی محسن در دهه شصت و اتفاقات مربوط به آن زمان را چنان جذاب و ملموس به تصویر کشیده است که بسیاری از اتفاقات و صحنه های برای افرادی که آن زمان ها را تجربه کرده اند کاملا آشناست

 

 

قسمتی از متن کتاب «آبنبات هل دار»:

اولین بار بود که کسی از آمدن نامه محمد خوشحال نشد. خبر داده بود که فعلا نمی‌تواند بیاید و آمدنش بنابه دلایلی به تعویق افتاده است. آقاجان چند بار نامه را بالا و پایین کرد. انگار شم پلیسی‌اش گل کرده بود. گفت: «احتمالا عملیاتی چیزی دارن؛ وگرنه هرجور بود می‌آمد.»           
ملیحه که از نیامدن محمد دلخور شده بود، سعی کرد از جنبه دیگری هم به ماجرا نگاه کند.    
- یعنی عملیات ان‌قدر واجبه؟ حالا برای ما یَم که نه، لااقل برای مریم که باید می‌آمد. طفلی خیلی بی‌تابی مکنه.
مامان هم خودش و بقیه را دلداری می‌داد. البته خود مامان هم ترجیح می‌داد محمد هرچه زودتر برگردد.
ملیحه با مشاوره مریم تصمیم گرفت هرطور هست محمد را برگرداند. برای همین مخفیانه برای محمد نامه نوشت و آن را به من سپرد تا پست کنم. اما من که تحریک شده بودم تا نامه را بخوانم، وقتی فهمیدم آن‌ها می‌خواهند به بهانه مریضی بی‌بی محمد را به خانه بکشانند؛ تصمیم گرفتم تا به جای این نامه، خودم برای محمد نامه‌ای بنویسم؛ اما هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. عاقبت نوشتم که یک نفر به خواستگاری بی‌بی آمده و بی‌بی گفته تا محمد نیاید به کسی جواب نمی‌دهد.       
چند روزی گذشت و محمد تلفن کرد. رنگم پرید. خودم را زیر لحاف قایم کردم و یواشکی گوشه لحاف را بالا دادم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. محمد می‌خواست با بی‌بی صحبت کند؛ اما ملیحه و مامان، بدون اینکه گوشی را به بی‌بی بدهند، می‌گفتند شرایط روحی بی‌بی برای صحبت مساعد نیست و فقط منتظر آمدن اوست. مامان هر چه را محمد در تلفن به او می‌گفت عمداً بلند بلند تکرار می‌کرد تا ملیحه و بی‌بی هم متوجه شوند و به او هم‌فکری بدهند.       
- ها، پس چی که راسته...یعنی چی که لازم نکرده؟ تو الان اگه بی‌بی ر ببینی چقدر برای آمدنت بی‌تابه!... مگه این‌جوری خیلی داره اذیت مشه... این حرفا یعنی چی محمدجان؟ ناسلامتی بی‌بی‌ته‌ها...        
محمد گفت حتی اگر یک درصد قرار بوده بیاید، آمدنش برای این جریان غیرممکن است. حتی به بی‌بی هم سفارش کرد باهمین شرایط بسازد. نه محمد می‌دانست جریان چیست و نه مامان و نه بی‌بی. همه به خصوص خود بی‌بی حسابی ناراحت شده بودند.
من که دیدم بی‌بی دارد به محمد و به خصوص به مریم بی‌گناه بد و بیراه می‌گوید، قبل از آمدن آقاجان، مجبور شدم حقیقت ماجرا را بگویم. مامان با عصبانیت سرم داد زد و هرچه فحش بلد بود و ردیف کرد. 
- بی‌شورِ نفهمِ اخمقِ ذلیل‌مرده خاک‌برسرِ... همین کاره که تو کردی؟!       
ملیحه هم ار فرصت سواستفاده کرد و یک پس‌گردنی به من زد و در رفت. تنها کسی که با من دعوا نکرد بی‌بی بود. بعد از دعوای همه، با مهربانی و در حالی که لبخندی بر لب داشت پرسید: «محسن، ای گلّه بخوری تو. مِگَم خواستگاره کی بود؟!»      
آقاجان که غیرتی شده بود، بعد از زدن پس‌گردنی و گفتن این مسئله که باید فردا دوباره موهایم را با نمره چهار بتراشم و از هفتگی هفته بعد هم خبری نیست، مجبورم کرد نامه‌ای برای محمد بنویسم و همه چیز را توضیح بدهم. کلاً آقاجان همیشه منتظر بهانه‌ای بود تا هم هفتگی‌ام را ندهد و هم موهایم را کچل کند. انگار کلید حل همه مشکلات عالم در کچل کردن من بود!


برچسب‌ها: ابنبات هل دار, مهرداد صدقی, طنز, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۷ساعت 10:30  توسط م. مدنی  | 

 

خاطرات سفیر

به قلم: نیلوفر شادمهری

 

 تصویری زیبا و دلنشین و راستین از یک بانوی مسلمان ایرانی

 

نیلوفر شادمهری در این کتاب خاطرات یکسال حضور خود در فرانسه را نوشته است.

دختری 24 ساله که برای تحصیل در مقطع دکتری رشته طراحی صنعتی به فرانسه رفته است.

نیلوفر از همان آعاز تحصیل خود در فرانسه متوجه می شود که اطرافیان او که از کشورها و ملیت های مختلف هستند، با توجه به تبلیغات سو، اطلاعات غلطی از ایران و ایرانیان و شیعیان دارند.

و نیلوفر خواه ناخواه می شود سفیر معرفی واقعی ایران و شیعیان

ودر حقیقت جلوه ای از یک زن مسلمان ایرانی.

متن پشت جلد کتاب:

«و من شدم ایران!

من باید پاسخگوی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم ...»

 

متنن و قلم کتاب انقدر جذاب و دلنشین هست که مطمئن باشید یک روزه تمام اش می کنید . بدون اینکه احساس خستگی کنید.

 

 

قسمتی از متن کتاب:

...خانوم وکیل درحالیکه فریاد می زد گفت: «من از همه شما روزنامه نگاران و آزادی خواهان می خوام که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید..»

کاش در دروس رشته حقوق موکدا بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعیه رو به قاضی عادل ارائه کنه ، نه به قاتل!

 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۷ساعت 14:56  توسط م. مدنی  | 

دختر شینا

خاطرات قدم خیر محمدی کنعان

همسر شهید ستار ابراهیمی هژیر

به قلم: بهناز ضرابی زاده

 

 

چه بسیار زنان قهرمانی که جانانه در راه عشق و ایمان جنگیدند.

و همچون کوه، صبور و پا برجا ، مسوولیت های بزرگ را به دوش کشیدند

و الحق که سربلند شدند...

«قدم خیر محمدی» یکی از آنهاست.

 .

.

.

«قدم خیر» دختری روستایی، با تمام پاکی و نجابت اش، عشق و وابستگی زیادی به خانواده و پدرش دارد.

با «صمد» نامزد می شود اما نجابت کودکانه اش مانع از شکوفایی عشق و محبت اش به  او می شود.

«صمد» نهایتا موفق می شود دل او را ببرد

و به این ترتیب وارد زندگی پر تلاطم «صمد» می شود... 

.

.

.

قسمتی از متن کتاب «دختر شینا»:

 

باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگهای کوچک شان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سر سبز و هوای مطبوع و دلنشین ، لذتبخش بود.

یکدفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درختها صدایم می کرد.

اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از  دیوار کوتاهی که پشت درختها بود پرید توی باغچه.

تا خواستم حرکتی بکنم سایه از روی دیوار دوید و آمد روبرویم ایستاد.

باورم نمی شد! «صمد» بود!

با شادی سلام داد .دستپاچه شدم . چادرم را روی سرم جابجا کردم . سرم را پایین انداختم و بدون اینکه بزنم و یا جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم دو تا هم قرض کردم  و دویدم توی حیاط و پله ها را دوتا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم!


برچسب‌ها: دختر شینا, همسرشهید, زن ایرانی, شهید ستار ابراهیمی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:0  توسط م. مدنی  | 

دخیل عشق❤️
به قلم:مریم بصیری


حکایت عشق هایی مطهر و دل هایی آسمانی.

مفهومی وسیع و زیبا از "زن".

این کتاب شما رو یک شب بیدار نگه خواهد داشت!

 

🌿🌺🌿

"حوریه" دختری که تا چهل سالگی مجرد مانده، فقط به
این دلیل که نذر کرده با یک جانباز ازدواج کند.

در آغاز جوانی اش به عنوان نیروی امدادی، پرستار رزمندگان زخمی بوده و آنروزها با دیدن جوانانی که در اوج لذت و زیبایی های جوانی، آرزوهای خود را رها کرده و جوانی شان را وقف میهن و اعتقادشان کرده بودند، تصمیم گرفته ، به جبران این همه ایثار، او نیز سهم خود را أدا کند و با یک جانباز ازدواج کند و در طول زندگی به جبران ایثارش ، خدمتگذار او باشد.

"حوریه" اکنون در آسایشگاه جانبازان کار می کند و همچنان پرستاری ایثارگران را می کند.

و در این آسایشگاه عاشق "رضا" شده است.
جوانی که در زمان جنگ، ثروت پدری و درس و دانشگاه را رها کرده و به جبهه رفته و پاهای خودش را در این راه داده
و با این شرایط سخت ، سالهای سال در آسایشگاه ، منتظر شهادت بوده....

"حوریه" بعد از مدتها انتظار، نهایتا دل به دریا می زند و خودش به رضا پیشنهاد ازدواج می دهد...
اما رضا قبل از اینکه پاسخی بدهد... پر می کشد!


و این آغاز روزهای پر تنش "حوریه" است، با دلی عاشق و شکسته!

با این کتاب، به زندگی آدمهایی سر بزنید که گاهی در شلوغی های دنیا از آنها غافل شدیم!

 

❤️🍃❤️

قسمتی از متن کتاب "دخیل عشق":

-باشه تو عاشق تری! با این دردی که می کشی تو بهتر مزه عشق رو می چشی؛ اما حرف رفتن رو نزن.

-حیف تو نیست به پای من پیر بشی حوری؟

-من برای رسیدن به تو پیر شدم رضا...!


 

قسمتی دیگر از متن کتاب"دخیل عشق":

 

نفس حوریه بند می‌آید، انگار که قلبش را از جا کنده باشند. ملافه هم ناگهان حرکتش کند و کندتر می‌شود.

حوریه، با تمام توانش، نفس عمیقی می‌کشد و از روی صندلی بلند می‌شود.

ملافه بی‌حرکت می‌ماند و گل‌هایش پژمرده می‌شود. دختر جا می‌خورد، و کمی می‌ترسد.
می‌خواهد ملافه را از صورت رضا کنار بکشد، اما بیشتر می‌ترسد.

حوریه می‌داند که "عمران" بعضی وقت‌ها با آن یال و کوپال و موهای سفید و بلندش، فرشته نجات او می‌شود.

آخرین لحظه‌ای که کم مانده دست دختر گل‌های صورتی ملافه را پرپر کند، پیرمرد پیدایش می‌شود و از لای در می‌گوید:«چیه خوابیده؟ پاشو پسر تنبل، الآن چه وقت خوابه؟» بعد چرخش را جلو می‌راند.
حوله‌اش را روی چوب رختی می‌اندازد و گوشه ملافه را می‌گیرد و می‌کشد. سیاهی چشمان دختر با دیدن چشمان اشک بار رضا، رنگ می‌بازد و از اتاق بیرون می‌رود.

نسیم خنکی دل رضا را به بازی می‌گیرد و موهایش را روی پیشانی‌اش می‌ریزد. پیرمرد به صورت رضا می‌نگرد که همچون کودکی معصوم است.

رضا سبک شده است. انگار که خودش، بعد از چند ماه حرفش را گفته باشد.

 

 

 


برچسب‌ها: دخیل عشق, مریم بصیری, جانباز, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:57  توسط م. مدنی  | 

 

مفاتیح الحیاة
آیت الله جوادی آملی

کتابی خوب و مفید برای سبک زندگی اسلامی🍃

 

این کتاب با پرداختن به ابعاد مختلف زندگی، سبک زندگی اسلامی رو در هر یک از این ابعاد به طور مختصر و مفید توضیح داده.

طبقه بندی مناسب احادیث و موضوعات در این کتاب باعث شده خواندن اش ملال آور و خسته کننده نباشه.

نمونه موضوعاتی که در این کتاب مطرح شده:

✅زینت و آراستگی
✅لباس و پوشش
✅خوردن و آشامیدن
✅تفریحات سالم و ورزش
✅شهرسازی و شهرداری
✅تعامل انسان با حیوان
✅تعامل انسان با محیط زیست
و....

 

قسمتی از کتاب"مفاتیح الحیاة":

لباس شهرت؛


رسول خدا (ص) از انگشت نما شدن در هر دو سو(افراط و تفریط) نهی فرموده است؛
افراط در نازکی و نرمی و بلندی لباس یا تفریط در ضخامت و زبری و کوتاهی آن.

و نیز می فرمایند:
"لباسی که در زیبایی یا زشتی شهرت دارد نپوشید."


 

 

راهکاری برای تربیت جوانان ؛


در سخنی منسوب به امیر مومنان سلام الله چنین آمده است : هر گاه جوانی را سرزنش میکنی راهی برای وی جهت برون رفت از خطایش وابگذار ؛ تا به ستیزه جویی وادار نشود .
(شرح نهج البلاغه ،ابن ابی الحدید ،ج ۲۰،ص ۳۳۳)

 

 


برچسب‌ها: مفاتیح الحیاه, جوادی آملی, سبک زندگی اسلامی, حدیث
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:51  توسط م. مدنی  | 

پدر،عشق و پسر

به قلم: سید مهدی شجاعی

 

ضمن تبریک «روز جوان» کتابی به مناسبت ولادت حضرت علی اکبر(ع) رو خدمت دوستان معرفی میکنم؛

 

اگر می خواهید در قالب یک متن ادبی و دلنشین با حضرت علی اکبر(ع) آشنا شوید این کتاب رو از دست ندهید.

 

🌴💚🌴
این کتاب در حجم کم(٨۴صفحه) ابعاد مختلف زندگی حضرت علی اکبر (ع) را در ١٠ مجلس با قلمی بسیار دلنشین به رشته تحریر در آورده است و این ویژگی کتاب باعث می شود نه تنها از خواندن آن احساس خستگی نکنید بلکه با لذتی دو چندان آن را به پایان برسانید.💚

راوی داستان اسبی است به نام «عقاب» که ابتدا اسب پیامبر (ص) بوده و دست به دست آمده تا به امام حسین (ع)رسیده و امام نیز آن را به پسر خود علی اکبر(ع) هدیه کرده است.

«عقاب» که همیشه در کنار علی اکبر بوده ، در تمام طول داستان لیلا(مادر حضرت علی اکبر) را مخاطب قرار داده است و برای او از علی اکبرش می گوید....

 

💚🌴💚🌴
🌴💚🌴
💚🌴
🌴
قسمتی از متن کتاب «پدر، عشق و پسر»:

یادت هست لیلا!
یکی از این شب‌ها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود.»
به دیگران می‌گفت دل بکنید و ر‌هایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود!
اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.

پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمی‌شود.
و این بود که نمی‌شد.
و...
حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند...

 


برچسب‌ها: پدر عشق پسر, سید مهدی شجاعی, علی اکبر, کربلا
 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:15  توسط م. مدنی  | 

من زنده ام

به قلم: معصومه آباد

 

روایتی مستند از زندگی یکی از هزاران بانوی بزرگ و باشکوه این سرزمین.

 

رمان جذاب و هیجان انگیز "من زنده ام" را که شروع کنید به این راحتی رهایش نخواهید کرد.

معصومه آباد ابتدا از کودکی های پرنشاط اش می گوید که هنوز جنگ در آن مداخله نکرده بود.
و نوجوانی پرهیجانش که نمی توانست نسبت به اتفاقات سرزمین اش بی تفاوت باشد.

و بعد....

اتفاقی غیر منتظره؛

"اسارت"🌾

و از آن پس شاهد قدرت و اقتدار زنان این سرزمین باشید👊

 

کتاب "من زنده ام" به چاپ ١۵٢ ام رسیده است

 

قسمتی از متن کتاب"من زنده ام":

 

اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم.
با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد...

آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم را با آن ببندند.
اما برادرها دست هایشان باز بود.

به جواد گفتم:دست مردها که باز است، چرا می خواهند دستهای ما را ببندند؟!

ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الإیرانیات أخطر من الرجال الإیرانیین!!!
(زنهای ایرانی خطرناک تر از مردان ایرانی هستند!)

 


 

 

و قسمتی دیگر از متن کتاب:

 

بلافاصله بعد از وارسی های اولیه می خواستیم همسایه های سلول مان را بشناسیم به این امید که همان همسایه های قبلی مان باشند
به دیوار ضربه زدیم؛
پانزده
بیست و هفت
یک
بیست و هشت
(سلام)


بلافاصله جواب دادند:"سلام خواهرها خوش آمدید".

دوباره ضربه زدند؛
"زن با یک دست گهواره و با دست دیگر دنیا را تکان می دهد"


 

 

همینطور که کف دستهایم را حایل سرم کرده بودم تا از شدت ضربه هایی که بر سر و صورتم می کوبید کم کنم؛
یکباره کابل را از دستش کشیدم!
و تا آنجا که قدرت داشتم به پاها و هیکل او ضربه می زدم!

باورم نمی شد؛ چقدر زورم زیاد شده بود.

او آخرین نفر بود که سلول را ترک کرد...

هنوز کابل تو دستم بود!


برچسب‌ها: من زنده ام, زن ایرانی, قهرمان, جنگ
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 19:9  توسط م. مدنی  | 

"کشتی پهلو گرفته"
به قلم:"سیدمهدی شجاعی"

با این کتاب "شور" و "شعور" فاطمی رو یکجا بر وجودتون عرضه کنید تا قطره ای از وجود شگرف "فاطمه(س)" رو شاهد باشید

 

کتاب"کشتی پهلو گرفته" با زبانی ادبی و دل انگیز،
در ١۴ فصل، فاطمه(س) را از زوایای متفاوت به تماشا نشسته است.

فصل اول از زبان پیامبر (ص) اینگونه آغاز می شود:

روزگار غریبی است دخترم!
این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد.
این چه روزگاری است که "راز آفرینش زن" را در خود تحمل نمی کند؟


و فصل دوم از زبان "خدیجه(س)"
و فصل سوم از زبان خوده بانو و......

و بگذار تا
برسد به فصل "علی(ع)"؛
و آنجا به اندازه یک دریا، می توانی گریه کنی!

 

قسمتی از متن "کشتی پهلو گرفته":

🌴بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دل مسجدیان سنگینی می کرد:عجبا! این فاطمه است یا فاتح قله های فصاحت!؟
این زهراست یا زه کمان کیاست!؟
این بتول است یا بانی بنای بلاغت!؟
این طاهره است یا طلایه دار کاروان خطابت!؟
این کیست!؟
کجا بوده است؟
این همان "کوثر" همیشه جوشان است که خدا به پیامبر(ص) عطا کرده است!
…و این، ابتدای وادی حیرت بود.

 


 

قسمتی از متن"کشتی پهلو گرفته":

🌾هیهات، هیهات!
اگر رود خروشان اسلام در مسیر اصلی خویش،
یعنی جرگه رضای تو،
ونه شوره زار غضب خداوند، جریان می یافت؛ مدت اقامت تو در دنیای پس از رسول (ص)، اینسان قلیل و ناچیز نمی گشت.

آنچه تو؛ همسر جوان مرا شکست، شکست نور بود بعد از وفات پیامبر(ص).
و آنچه تو، مادر مهربان کودکان مرا ، به بستر ارتحال کشانید؛ خون دل بود!


اهل زمین و آسمان گواهند که تو پس از پیامبر(ص) هیچ نخوردی جز خون دل!

زهرای من!
این تازه ابتدای مصیبت ماست…


 

 

قسمتی از متن"کشتی پهلو گرفته"(خطبه حضرت زهرا(س) بر منبر مسجد):

🌴...و شیطان از مخفی گاه خود سر بر آورد و شما را بنام خواند.
شما را بلافاصله آشنای کلامش یافت و پاسخگوی دعوتش
و آماده برای پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش!

شما را از جا بلند کرد و دید چه راحت برمی خیزید و شما را گرم کرد ودید چه راحت گرم می شوید
وآتش در خرمن کینه هاتان انداخت و دید که چه زود شعله می گیرید.

پس به اغوای شیطان بر شتری نشانه گذاشتید که از آن شما نبود و بر آبشخوری وارد شدید که غصب محض بود.
خطایی خواسته و اشتباهی دانسته!

بهانه آوردید که از فتنه می ترسیدیم (و خلیفه برگزیدیم)
وای که هم الان در فتنه افتاده اید و هم اکنون در قعر فتنه اید و راستی که جهنم بر کافران احاطه دارد.


پس وای بر شما!
چطور تن دادید!؟
چطور راضی شدید!؟
چه کردید!؟
به کجا می روید!؟

 


برچسب‌ها: کشتی پهلو گرفته, حضرت زهرا, حضرت فاطمه, سید مهدی شجاعی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:39  توسط م. مدنی  | 

تا رهایی

اشعاری از حمید مصدق

 

از حمید مصدق حتما تاکنون چندین شعر شنیده اید
مثلا:

🌺شیشه پنجره را باران شست!
از دل من اما
چه کسی
نقش تو را خواهد شست😊

و یا:

🌺تو به من خندیدی اما نمی دانستی
من به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیم.....

(بقیه اش رو خودتون زمزمه کنید😊)

پیشنهاد می کنم به بقیه اشعارش هم سری بزنید و حال و هوای دلتون رو تازه کنید🍃

 

نمونه ای از شعرهای "حمید مصدق"


ابر بارنده به دریا می‌گفت:

گر نبارم تو کجا دریایی؟

در دلش خنده‌کنان دریا گفت:

ابر بارنده

تو هم از مایی!


 

🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹

آن روز با تو بودم

امروز بی توام

آن روز که با تو بودم

بی تو بودم

امروز که بی توام با توام


 

و غزلی زیبا  در این کتاب:

 

 

در کوی تو مستانه می‌افتم و می‌خیزم
دلداده و دیوانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست و پریشانم می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه می‌افتم و می‌خیزم

تا آنکه تو را یابم می‌گردم و می‌جویم
پس بر در آن خانه می‌افتم و می‌خیزم

چو شمع شب عاشق می سوزم و می گریم
از عشق چو پروانه می‌افتم و می‌خیزم

گر دست دهد روزی تا خاک رهت گردم
در پای تو جانانه می‌افتم و می‌خیزم

گفتی که ز جان برخیز در ملک عدم بنشین
زینروست که مستانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه می‌افتم و می‌خیزم

دیوانه رویت من چون گرد به کویت من
ای دلبر فرزانه می‌افتم و می‌خیزم

باز آی و گرنه می هستی ز کفم گیرد
اینسان که به میخانه می‌افتم و می‌خیزم


برچسب‌ها: حمید مصدق, شعر, غزل, شعر نو
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:31  توسط م. مدنی  | 

بالاجا قارا بالیق

به قلم: صمد بهرنگی

ترجمه : اسد بهرنگی

 

حکایت معدود آدمهایی است که متفاوت از دیگران می اندیشند و به خاطر همین اندیشه متفاوت سرنوشت متفاوتی هم دارند.

انسانهایی که فراتر از عادتهای روزمره اند...

 

قصه یک ماهی سیاه کوچک است که با دیگر ماهی ها در یک برکه کوچک زندگی می کنند و هر روزشان یک روال عادی و تکراری دارد.

ماهی سیاه کوچولو برخلاف دیگران نمی تواند بپذیرد که "زندگی" همین گشتن در یک برکه کوچک باشد.
او باور دارد که دنیا؛ جاهای بزرگتر و شگفت انگیزتری دارد.

و همین باور او باعث می شود که دیگران به شدت با او مقابله برخیزند.

اما ماهی سیاه کوچولو تسلیم شدنی نیست....


"بالاجا قارا بالیق" رو دهها بار برای خودتان و صدها بار برای کودکانتان بخوانید!🐟

 

قسمتی از متن «بالاجا قارا بالیق»:🐟

بالاجا قارا بالیق دئدی:« یوخ آنا ! من بو دولانماقلاردان یورولموشام. ایسته ییرم یولا دوشوب گئدم گورَم آیری یِرلَرده نه خبرلر وار.
ممکون دی فیکر ائدَه سن آیری بیر کس بو سولَری منه اویره دیب. بونو بیل کی من چوخداندی بو فیکره دوشموشَم. البته اوندان بوندان دا چوخ شئی لَر اویرَنمیشَم؛ مثلا بونی باشا دوشموشم کی بالیق لارین چؤخو قوجالاندا، شیکایت ایدیرلر کی یاشاییش لاری بوش بوشینا گئچیپ گدیب.
بیلمک ایسته ییرم گؤرم دوغوردان یاشاما ایله بیر کیچیک یرده گدیپ گلمک دی؟! قوجالماق اؤلمک دی؟!
هامیسی بودور؟!
یا بو دونیادا آیری بیر جور یاشاما دا وار
می؟!؟


 

و قسمتی دیگر از کتاب:

 

قسمتی از متن "بالاجا قارا بالیق":

آی دئدی: "سلام بالاجا قارا بالیق! سن هارا بورا هارا؟"

بالیق دئدی:"دونیانی دولانیرام"

آی دئدی:"دونیا چوخ یئکه دی. سن هر یئری دولانا بیلمزسن"

بالیق دئدی:"اوسسون، باشاردئغیم قدر دولانارام"


برچسب‌ها: ماهی سیاه کوچولو, بالاجا قارا بالیق, صمد بهرنگی, داستان ترکی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:21  توسط م. مدنی  | 

 

آدم اگر زندگی باشکوهی داشته باشد، حتما مرگ باشکوهی هم خواهد داشت.
و این داستان ابراهیم است....
با شکوه و تحسین برانگیز!

 

نوشتن از "ابراهیم " سخت است.
همینقدر بگویم که بعد از خواندن این کتاب هرگز ابراهیم و کانال کمیل را فراموش نخواهید کرد...

ابراهیم کسی بود که نه تنها خودش را به سعادت رساند بلکه در مسیر زندگی اش دست چندین نفر را گرفت و به سوی خدا برد....
حتی چندین عراقی را!

🌾ایران کنونی ما چقدر نیازمند ابراهیم هاست که وجودشان مجموعه ای از ایمان و قدرت و تواضع وعشق است....

بخوانید و ابراهیم شوید!
بخوانید و ابراهیم بپرورید!

 

براهیم قهرمان کشتی بود اما مثل پوریای ولی جوانمردی می دانست.
ابراهیم مؤمن بود و راه کشیدن جوانان به وادی ایمان و جوانمردی را خوب می دانست...
ابراهیم در اوج جذابیت جوانی بود اما مواظب دلهای اطراف خود هم بود!

از ابراهیم ساده رد نشویم

 

 


برچسب‌ها: سلام بر ابراهیم, شهید, موفقیت, ابراهیم هادی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 10:28  توسط م. مدنی  | 

 

"یک عاشقانه آرام"

به قلم : نادر ابراهیمی

درس عاشقانه زیستن در لحظه لحظه زندگی؛ در سختی ها و رنج ها!
این کتاب بر کالبد زندگی روحی مطهر می بخشد

 

حکایت مرد گیلکی و دختر آذری؛ و عشقی که با رنج های انقلاب در می آمیزد اما هرگز رنگ "عادت" نمی گیرد.

🖊قلم "نادر ابراهیمی " نیاز به تعریف و توصیف ندارد.
چنان شیرین ، عشق و تاریخ و فلسفه را هم می آمیزد که طعم دلچسب آن تا مدتها بر روح انسان می ماند.

 

قسمتی از کتاب "یک عاشقانه آرام":

مشکل ما این است که همانقدر که ویران می کنیم ، نمی سازیم!
همانقدر که کهنه می کنیم، تازگی نمی بخشیم!
همانقدر که دور میشویم ؛ بازنمیگردیم
همانقدر که آلوده می کنیم ، پاک نمی کنیم....

 


 

قسمتی دیگر:

 

 

گیله مرد، عاقبت فاصله را در نظرگرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری صدایش هم مثل جثه‌اش بود.

- ها! این را باش! عسل مرا می‌خواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا می‌خواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. می‌فهمی؟
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. می‌دانم.
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ.
- می‌دانم. شاید برای همین هم می‌خواهمش.
- قَدَش، دو برابر توست.
- اما من، خودش را می‌خواهم، نه قَدَش را.
- قدش را چطور از خودش جدا می‌کنی؟
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می‌شود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هسته‌اش نمی‌خرد.
- عجب ناکِسی هستی تو!
- دست کم حرف زدن می‌دانم. دبیر ادبیاتم


برچسب‌ها: نادر ابراهیمی, یک عاشقانه آرام, مطالعه, کتاب
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:9  توسط م. مدنی  | 

 

نامیرا

به قلم:صادق کرمیار

 

روایتی تأمل برانگیز از روزهای مردی بنام "عبدالله" که از همان ابتدای تصمیم کوفیان ، مخالف دعوت کردن حسین(ع) به کوفه است چرا که معتقد است اولا مسلمان نباید با مسلمان وارد جنگ شود دوما کوفیان قابل اعتماد نیستند!

نامیرا حکایت سرگردانی انسان، در تردیدهاست...

 

 

قسمتی از متن کتاب:

خواست برود.
لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
"و اما من!
هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم ، که تکلیف خود را از حسین می پرسم!
و من حسین را نه برای خلافت که برای هدایت می خواهم.
و من...
حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم..."

و رفت.....

 


برچسب‌ها: نامیرا, عاشورا, صادق کرمیار, کتاب
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:2  توسط م. مدنی  | 
  بالا